داستان من از زمان تولّدم شروع می شود. تنها فرزند خانواده بودم؛
سخت فقیر بودیم و تهی دست و هیچ گاه غذا به اندازه کافی نداشتیم
. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم
خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من
ریخت و گفت: فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
[ شنبه 30 شهريور 1392
] [ 14:32 ] [ miladghorbani ][